سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من ازبچگی خیلی به کچل کردن حساس بودم همیشه ی خدا موها م تا گردنم بود مامانمم زیاد چیزی نمی گفت  منم که اصلا دوس نداشتم ولی یه روز مامانم وبابام داشتن میرفتن مکه منم که کلاس چهارم دبستان بودمو گذاشنن خونه مادر بزرگم خیلی وقت بود خونشون نرفته بودم تقریبا یه1سالی میشد منم خیلی خجالتی بودم خلاصه ممانمو پدرم منو پیش مادر بزرگ عزیزم گذاشتن من مخالف بودم ولی رفتم مادر بزرگمم که از موی بلند خوشش نمی اومد فرداش منو برد توحموم اول صبح روز پنج شنبه بود درست یادمه خلاصه مادر بزرگم که خیلی ازمو بلند بدش می اومد موهای منو با 0 زد تاز بعدشم برای محکم کاری دباره باتیغ سرمو تراشید بعدم از حموم اوردم بیرون کلی نصیحتم کرد که بازم برم  خونشون تا موهامو کچل کنه منم که خجالت می کشیدم میگفتم باشه ولی اصلا دوست نداشتم رفتم سرکچلمو توآینه دیدم که نور مهتابی روش برق انداخته بود تو حموم پر مو شده بود منم کچل ساعت ها در آینه به خودم نگاه کردم و قصه خوردم انقدر قصه خوردم که خدا میذاند بدترین تابستان عمرم همین بود




تاریخ : یکشنبه 93/11/5 | 5:31 عصر | نویسنده : ....................................... | نظر

  • آنکولوژی | اخبار وب | تیم بلاگ